41 داستان مدیریتی
امتیاز جایزه: 0
موجودی: در انبار
مالیات پیشین: 0 تومان
آبدارچي شرکت مايکروسافت
مرد بيکاري براي سِمَتِ آبدارچي در مايکروسافت تقاضا داد. رئيس هيئت مديره مصاحبهش کرد و تميز کردن زمينش رو -به عنوان نمونه کار- ديد و گفت: «شما استخدام شدين، آدرس ايميلتون رو بدين تا فرمهاي مربوطه رو واسهتون بفرستم تا پر کنين و همينطور تاريخي که بايد کار رو شروع کنين..»
مرد جواب داد:
«اما من کامپيوتر ندارم، ايميل هم ندارم!»
رئيس هيئت مديره گفت:
«متأسفم. اگه ايميل ندارين، يعني شما وجود خارجي ندارين. و کسي که وجود خارجي نداره، شغل هم نميتونه داشته باشه.»
مرد در کمال نوميدي اونجا رو ترک کرد.
نميدونست با تنها 10 دلاري که در جيبش داشت چه کار کنه. تصميم گرفت به سوپرمارکتي بره و يک صندوق 10 کيلويي گوجهفرنگي بخره. يعد خونه به خونه گشت و گوجهفرنگيها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمايهش رو دو برابر کنه.
اين عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهميد ميتونه به اين طريق زندگيش رو بگذرونه، و شروع کرد به اين که هر روز زودتر بره و ديرتر برگرده خونه. در نتيجه پولش هر روز دو يا سه برابر ميشد. به زودي يه گاري خريد، بعد يه کاميون، و به زودي ناوگان خودش رو در خط ترانزيت (پخش محصولات) داشت.
5 سال بعد، مرد ديگه يکي از بزرگترين خردهفروشان امريکاست. شروع کرد تا براي آيندهي خانوادهش برنامهربزي کنه، و تصميم گرفت بيمهي عمر بگيره. به يه نمايندگي بيمه زنگ زد و سرويسي رو انتخاب کرد. وقتي صحبتشون به نتيجه رسيد، نمايندهي بيمه از آدرس ايميل مرد پرسيد.
مرد جواب داد:
«من ايميل ندارم.»
نمايندهي بيمه با کنجکاوي پرسيد:
«شما ايميل ندارين، ولي با اين حال تونستين يک امپراتوري در شغل خودتون به وجود بيارين. ميتونين فکر کنين به کجاها ميرسيدين اگه يه ايميل هم داشتين؟» مرد براي مدتي فکر کرد و گفت: « آره! احتمالاً ميشدم يه آبدارچي در شرکت مايکروسافت.
آتش گرفتن زندگي توماس اديسون
اديسون در سنين پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار مي رفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه مي كرد. اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود. هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود. در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني
به پسر اديسون اطلاع دادند كه آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتاً كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموران فقط براي جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به شكل مناسبي به اطلاع پيرمرد رسانده شود.
پسر با خود انديشيد كه احتمالاً پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با كمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند. پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: «پسر تو اينجايي؟ مي بيني چقدر زيباست! رنگ آميزي شعله ها را مي بيني! حيرت آور است! من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است. واي! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت. نظر تو چيست پسرم؟»
پسر حيران و گيج جواب داد: «پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي كني؟ چطور ميتواني؟ من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي!»
پدر گفت: «پسرم از دست من و تو كه كاري بر نمي آيد. مأمورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند. در اين لحظه بهترين كار لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد. در مورد آزمايشگاه و باز سازي يا نو سازي آن فردا فكر مي كنيم. الآن موقع اين كار نيست. به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت.»
توماس آلوا اديسون سال بعد مجدداً در آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراعات بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان نمود. آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع كرد.
آخر كار
هر گاه تصميم بكاري گرفتي ، اول در اثر و نتيجه و عاقبت آن كار فكر كن و بينديش
مردي با اصرار بسيار از رسول اكرم ( ص ) يك جمله به عنوان اندرز خواست رسول اكرم ( ص ) به او فرمودند :
« اگر بگويم بكار مي بندي ؟
- « بلي يا رسول الله ! »
- « اگر بگويم بكار مي بندي ؟ »
- « بلي يا رسول الله »
- « اگر بگويم بكار مي بندي ؟ »
- « بلي يا رسول الله ؟ »
رسول اكرم بعد از اينكه سه بار از او قول گرفتند و او را متوجّه اهميّت كه مي خواهد بگويد كرد ، به او فرمودند :
«هر گاه تصميم بكاري گرفتي ، اول در اثر و نتيجه و عاقبت آن كار فكر كن و بينديش ، اگر ديدي نتيجه و عاقبتش صحيح است آن را دنبال كن و اگر عاقبتش گمراهي و تباهي است از تصميم خود صرف نظر كن »
آخرش
يك تاجر آمريكايي نزديك يك روستاي مكزيكي ايستاده بود . در همان موقع يك قايق كوجك ماهي گيري رد شد كه داخلش چند تا ماهي بود.
از ماهي گير پرسيد : چقدر طول كشيد تااين چند تا ماهي روگرفتي؟
ماهي گير: مدت خيلي كمي
تاجر: پس چرابيشتر صبر نكردي تا بيشتر ماهي گيرت بياد؟
ماهي گير: چون همين تعداد براي سير كردن خانواده ام كافي است .
تاجر: اما بقيه وقتت رو چيكار مي كني؟
ماهي گير: تا ديروقت ميخوابم . يه كم ماهي گيري ميكنم .با بچه ها بازي ميكنم بعد ميرم توي دهكده وبا دوستان شروع ميكنيم به گيتار زدن ، خلاصه مشغوليم به اين نوع زندگي
تاجر:من توهاروارد درس خوندم و مي تونم كمكت كنم ، تو بايد بيشتر ماهي گيري كني
اون وقت مي توني با پولش قايق بزرگتري بخري و با درآمد اون چند تا قايق ديگر هم بعدا اضافه ميكني ،اون وقت يه عالمه قايق براي ماهيگيري داري!
ماهي گير: خوب بعدش چي ؟
تاجر: به جاي اينكه ماهي ها رو به واسطه بفروشي اونارو مستقيما به مشتري هاميدي و براي خودت كارو باردرست مي كني ... بعدش كارخونه راه مي اندازي و به توليداتش نظارت ميكني .... اين دهكده كوچك رو هم ترك مي كني و مي روي مكزيكوسيتي ! بعد از اون هم لوس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك... اونجاست كه دست به كارهاي مهم تري مي زني...
ماهي گير: اين كار چقدر طول ميكشه
تاجر: پانزده تا بيست سال !
ماهي گير: اما بعدش چي آقا ؟
تاجر:بهترين قسمت همينه ، در يك موقعيت مناسب كه گير اومدميري سهام شركت رو به قيمت خيلي بالا ميفروشي ! اين كار ميليون ها دلار برات عايدي داره .
ماهي گير : ميليون ها دلار! خوب بعدش چي ؟
تاجر: اون وقت بازنشسته مي شي ! مي ري يه دهكده ي ساحلي كوچيك !جايي كه مي توني تا دير وقت بخوابي ! يه كم ماهي گيري كني با بچه هات بازي كني! بري دهكده و تادير وقت با دوستات گيتار بزني و خوش بگذروني!!!
آرزوی مدیر
يه روز مسوول فروش ، منشي دفتر ، و مدير شرکت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند... يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي کنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه...
جن ميگه: من براي هر کدوم از شما يک آرزو برآورده مي کنم... منشي مي پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!... من مي خوام که توي باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادباني شيک باشم و هيچ نگراني و غمي از دنيا نداشته باشم»... پوووف! منشي ناپديد ميشه...
بعد مسوول فروش مي پره جلو و ميگه: «حالا من ، حالا من!... من مي خوام توي هاوايي کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصي و يه منبع بي انتهاي آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه...
بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه... مدير ميگه: «من مي خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شرکت باشن»!
نتيجه اخلاقي:
اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه!
استدلال منطقی
همه دانشمندان ميميرند و به بهشت ميروند. آنها تصميم ميگيرند كه قايم باشك بازي كنند. از بخت بد اينشتين اولين كسي است كه بايد چشم بگذارد. او بايد تا 100 بشمرد و سپس شروع به گشتن كند.
همه شروع به قايم شدن ميكنند به جز نيوتن .
نيوتن فقط يك مربع يک متري روي زمين مي كشد و داخل آن روبروي اينشتين مي ايستد. اينشتين ميشمرد :
1 – 2 – 3 - ............. 97 – 98 – 99- 100
او چشمانش را باز مي كند و ميبيند كه نيوتن روبروي او ايستاده است.
اينشتين بلا فاصله ميگويد: " سوك سوك نيوتن ". نيوتن انكار ميكند و مي گويد نيوتن سوك سوك نشده است . او ادعا ميكند كه نيوتن نيست . تمام دانشمندان بيرون ميآيند تا ببينند چگونه او ثابت ميكند كه نيوتن نيست.
نيوتن ميگويد: " من در يك مربع يه مساحت يک متر مربع ايستادهام... اين باعث ميشود كه من بشوم نيوتن بر متر مربع... چون يك نيوتن بر متر مربع معادل يك پاسكال است ، پس من پاسكال هستم ، پس"سوك سوك پاسكال
آلیس در سرزمین عجایب
آلیس بر سر دو راهی قرار گرفت.
و گفت:
ممکن است به من بگوئبد از کدام راه باید بروم؟
گربه گفت:
بستگی دارد به کجا بخواهی بروی.
آلیس گفت:
نمی دانم.
گربه گفت:
در این صورت فرقی نمی کند.
(لوییس کارله آلیس در سرزمین عجایب)
آموزه های داستان:
با توجه به داستان بالا باید گفت:
اول:
تا زمانی که ندانیم چه کار می خواهیم بکنیم، هر حرکتی بی معنی خواهد بود. این اصل را نباید فراموش کرد.
دوم:
لازم نیست هدف شما از منظر دیگران امری ممکن باشد، ولی حتماً از منظر خودتان باید غیر ممکن نباشد
امیدواری تا آخرین لحظه
تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: " خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟"
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.
وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم..........
چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.
پس به یاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند.
این نیز می گذرد
یک روز یک پادشاه از وزیران خود می خواهد که یک انگشتر برای او بسازند که هر موقع خوشحال است بدان نگاه کند ناراحت شود وهر موقع ناراحت است بدان نگاه کند خوشحال شود. وزیران بعد از چند روز یک انگشتر به پادشاه دادند که روی نگین آن نوشته شده بود:
« این نیز می گذرد »
بازسازی دنیا
پدر روزنامه ميخواند اما پسر كوچكش مدام مزاحمش ميشود. حوصله پدر سر رفت و صفحهاي از روزنامه را كه نقشه جهان را نمايش ميداد جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد."بيا! كاري برايت دارم. يك نقشه دنيا به تو ميدهم، ببينم ميتواني آن را دقيقاً همان طور كه هست بچيني؟"و دوباره سراغ روزنامه اش رفت. ميدانست پسرش تمام روز گرفتار اين كار است. اما يك ربع ساعت بعد، پسرك با نقشه كامل برگشت.پدر با تعجب پرسيد: "مادرت به تو جغرافي ياد داده؟"پسر جواب داد: "جغرافي ديگر چيست؟ پشت اين صفحه تصويري از يك آدم بود. وقتي توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنيا را هم دوباره ساختم."
آموزه های حكايت :
- در حل مسئله بايد به ابعاد مختلف مسئله توجه كرد.
- برخي اوقات حل يك مسئله به روش غيرمستقيم امكانپذير است.
- حل يك مسئله سادهتر ممكن است منجر به حل يك مسئله پيچيدهتر شود.
- اگر آدم ها درست شوند، دنیا درست خواهد شد.
بد زباني
بپرهيزيد از اينكه بد زبان و لعنت كننده باشيد
تأكيد امام صادق (ع) به ترك بد زباني
سماعه مي گويد :
حضور امام صادق (ع) رفتم و امام بدون مقدمه فرمودند :
اين چه درگيري است كه بين تو و ساربانت پديد آمده است ؟
حتما" بپرهيز از اينكه بد زبان و ناسزا گوييد و لعنت كننده باشي .
سماعه گفت :
سوگند به خدا كه فرمودي ، ولي آن ساربان به من ستم كرده است .
امام (ع) فرمودند :
اگر او به تو ستم كرده تو بيشتر بر او تازيدي . چنين روشي از روش هاي ما نيست و من براي شيعيانم چنين روشي را تجويز نكرده ام . از درگاه خدا توبه و طلب آمرزش كن و ديگر اين كردار را نكن .
سماعه گفت :
به چشم ، از درگاه خدا طلب آمرزش مي كنم و ديگر بد زباني را تكرار نمي نمايم .
پروانه
من قدرت خواستم و خدا مشکلاتی در سر راهم قرار داد تا قوی شوم
درسی از پروانه
يك روز سوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد. شخصي نشست و چند ساعت به جدال پروانه براي خارج شدن از سوراخ كوچك ايجاد شده درپيله نگاه كرد.
سپس فعاليت پروانه متوقف شد و به نظر رسيد تمام تلاش خود را انجام داده و نمي تواند ادامه دهد.
آن شخص تصميم گرفت به پروانه كمك كند و با قيچي پيله را باز كرد. پروانه به راحتي از پيله خارج شد اما بدنش ضعيف و بالهايش چروك بود.
آن شخص باز هم به تماشاي پروانه ادامه داد چون انتظار داشت كه بالهاي پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت كنند.
هيچ اتفاقی نيفتاد!
در واقع پروانه بقيه عمرش به خزيدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.
چيزی که آن شخص با همه مهربانيش نمي دانست اين بود که محدوديت پيله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن، راهی بود که خدا برای ترشح مايعاتی از بدن پروانه به بالهايش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پيله بتواند پرواز کند.
آموزه های داستان
- گاهی اوقات تلاش تنها چيزيست که در زندگی نياز داريم.
- اگر خدا اجازه می داد که بدون هيچ مشکلی زندگی کنيم فلج مي شديم، به اندازه کافی قوی نبوديم و هرگز نمي توانستيم پرواز کنيم.
- من قدرت خواستم و خدا مشکلاتی در سر راهم قرار داد تا قوی شوم.
- من دانايی خواستم و خدا به من مسايلی داد تا حل کنم.
- من سعادت و ترقی خواستم و خدا به من قدرت تفکر و قوت ماهيچه داد تا کار کنم.
- من جرات خواستم و خدا موانعی سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه کنم.
- من عشق خواستم و خدا افرادی به من نشان داد که نيازمند کمک بودند.
- من محبت خواستم و خدا به من فرصتهايی برای محبت داد.
- من به هر چه که خواستم نرسيدم ...اما به هر چه که نياز داشتم دست يافتم.
- بدون ترس زندگی کن، با همه مشکلات مبارزه کن و بدان که مي توانی بر تمام آنها غلبه کنی..
- اين پيام را برای همه دوستانت بفرست و به آنها نشان بده که چقدر برای آنها ارزش قايلی. اين پيام را برای هر کس که دوست خود می دانی بفرست حتی اگر به معنی فرستادن پيام به فرستنده آن باشد. اگر اين پيام را برای کسی فرستادی و او نيز همين پيام را برايت فرستاد بدان که حلقه دوستان تو از دوستان واقعی تشکيل شده.
پژواک
پدري همراه پسرش در جنگلي مي رفتند. ناگهان پسرك زمين خورد و درد شديدي احساس كرد.او فرياد كشيد آه... در همين حال صدايي از كوه شنيد كه گفت: آه... پسرك با كنجكاوي فرياد زد «تو كي هستي؟» اما جوابي جز اين نشنيد «تو كي هستي؟» اين موضوع او را عصباني كرد.
پس داد زد «تو ترسويي!» و صدا جواب داد «تو ترسويي!» به پدرش نگاه كرد و پرسيد:«پدر چه اتفاقي دارد مي افتد؟» پدر فرياد زد «من تو را تحسين مي كنم» صدا پاسخ داد «من تو را تحسين مي كنم» پدر دوباره فرياد كشيد «تو شگفت انگيزي» و آن آوا پاسخ داد «تو شگفت انگيزي». پسرك متعجب بود ولي هنوز نفهميده بود چه خبر است.
پدر اين اتفاق را برايش اينگونه توضيح داد: مردم اين پديده را «پژواك» مي نامند. اما در حقيقت اين «زندگي» است. زندگي هر چه را بدهي به تو برمي گرداند. زندگي آينه اعمال و كارهاي نيك و بد توست. اگر عشق بيشتري مي خواهي، عشق بيشتري بده. اگر مهرباني بيشتري مي خواهي، بيشتر مهربان باش. اگر احترام و بزرگداشت را طالبي، درك كن و احترام بگذار. اگر مي خواهي مردم نسبت به تو صبور و مؤدب باشند، صبر و ادب داشته باش!
اين قانون طبيعت است و در هر جنبه اي از زندگي ما اعمال مي شود. زندگي هر چه را كه بدهي به تو برميگرداند. به هر كس خوبي كني، در حق تو خوبي خواهد شد و به هر كس كه بدي كني، بدي هم خواهي ديد. زندگي تو حاصل يك تصادف نيست. بلكه آينه اي است كه انعكاس كارهاي خودت را به تو بر مي گرداند.
پس هرگز يادمان نرود «كه با هر دستي كه بدهيم، با همان دست مي گيريم و با هر دستي بزنيم، با همان دست هم مي خوريم»
تدى و تامپسون
در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبتهاى اوليه، مطابق معمول به دانشآموزان گفت که همه آنها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ میگفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانشآموز همين کلاس بود. هميشه لباسهاى کثيف به تن داشت، با بچههاى ديگر نميجوشيد و به درسش هم نميرسيد. او واقعاً دانشآموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد .
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مييافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سالهاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پيببرد و بتواند کمکش کند .
معلّم کلاس اول تدى در پروندهاش نوشته بود: «تدى دانشآموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام ميدهد و رفتار خوبى دارد. رضايت کامل ».
معلّم کلاس دوم او در پروندهاش نوشته بود: « تدى دانشآموز فوقالعادهاى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمانناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است .»
معلّم کلاس سوم او در پروندهاش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درسخواندن ميکند ولى پدرش به درس و مشق او علاقهاى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد .»
معلّم کلاس چهارم تدى در پروندهاش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها کرده و علاقهاى به مدرسه نشان نميدهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش ميبرد .»
خانم تامپسون با مطالعه پروندههاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانشآموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچهها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بستهبندى شده بود. خانم تامپسون هديهها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچههاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچهها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد . سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را ميداديد .»
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش «زندگي» و «عشق به همنوع» به بچهها پرداخت و البته توجه ويژهاى نيز به تدى ميکرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق ميکرد او هم سريعتر پاسخ ميداد. به سرعت او يکى از با هوشترين بچههاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانشآموز محبوبش شده بود .
يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشتهام .
شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشتهام .
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغالتحصيل ميشود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است .
چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامهاى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پاياننامه کمى طولانيتر شده بود: دکتر تئودور استودارد .
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و ميخواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته ميشود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگينها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد .
تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر پذيرفت و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که ميتوانم تغيير کنم از شما متشکرم .»
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: « تدى، تو اشتباه ميکنى. اين تو بودى که به من آموختى که ميتوانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم .»
بد نيست بدانيد که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است .
همين امروز گرمابخش قلب يکنفر شويد ... وجود فرشتهها را باور داشته باشيد، و مطمئن باشيد که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت .
تصميم قاطع مديريتي
روزي مدير يكي از شركتهاي بزرگ در حاليكه به سمت دفتر كارش مي رفت چشمش به جواني افتاد كه در كنار ديوار ايستاده بود و به اطراف خود نگاه ميكرد.
جلو رفت و از او پرسيد: «شما ماهانه چقدر حقوق دريافت مي كني؟» جوان با تعجب جواب داد: «ماهي 2000 دلار.» مدير با نگاهي شفته دست به جيب شد و از كيف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «اين حقوق سه ماه تو، برو و ديگر اينجا پيدايت نشود، ما به كارمندان خود حقوق مي دهيم كه كار كنند نه اينكه يكجا بايستند و بيكار به اطراف نگاه كنند.»
جوان با خوشحالي از جا جهيد و به سرعت دور شد. مدير از كارمند ديگري كه در نزديكيش بود پرسيد: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟»
كارمند با تعجب از رفتار مدير خود به او جواب داد: «او پيك پيتزا فروشي بود كه براي كاركنان پيتزا آورده بود.» شرح حكايت برخي از ران حتي كاركنان خود را در طول دوره مديريت خود نديده و آنها را نمي شناسند.. ولي در برخي از مواقع تصميمات خيلي مهمي را در باره آنها گرفته و اجرا مي كنند.
مصاحبه شغلي
در پايان مصاحبه شغلي براي استخدام در شركتي، مدير منابع انساني شركت از مهندس جوان صفر كيلومتر ام آي تي پرسيد: «و براي شروع كار، حقوق مورد انتظار شما چيست؟»
مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اينكه چه مزايايي داده شود.»
مدير منابع انساني گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطيلي، 14 روز تعطيلي با حقوق، بيمه كامل درماني و حقوق بازنشستگي ويژه و خودروي شيك و مدل بالاي در اختيار چيست؟»
مهندس جوان از جا پريد و با تعجب پرسيد: «شوخي مي كنيد؟
مدير منابع انساني گفت: «بله، اما اول تو شروع كردي.
كارمند تازه وارد
مردي به استخدام يك شركت بزرگ چندمليتي درآمد. در اولين روز كار خود، با كافه تريا تماس گرفت و فرياد زد: «يك فنجان قهوه براي من بياوريد.»
صدايي از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي داني تو با كي داري حرف مي زني؟»
كارمند تازه وارد گفت: «نه»
صداي آن طرف گفت: «من مدير اجرايي شركت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت: «و تو ميداني با كي حرف ميزني، بيچاره.»
مدير اجرايي گفت: «نه»
كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سريع گوشي را گذاشت.
اشتباه موردي
كارمندي به دفتر رئيس خود مي رود و مي گويد: «معني اين چيست؟ شما 200 دلار كمتر از چيزي كه توافق كرده بوديم به من پرداخت كرديد.»
رئيس پاسخ مي دهد: «خودم مي دانم، اما ماه گذشته كه 200 دلار بيشتر به تو پرداخت كردم هيچ شكايتي نكردي.»
كارمند با حاضر جوابي پاسخ مي دهد: «درسته، من اشتباه هاي موردي را مي توانم بپذيرم اما وقتي به صورت عادت شود وظيفه خود مي دانم به شما گزارش كنم.»
زندگي پس از مرگ
رئيس: شما به زندگي پس از مرگ اعتقاد داريد؟
كارمند: بله!
رئيس: خوب است. چون وقتي صبح امروز براي شركت در مراسم تشييع جنازه پدربزرگتان اداره را ترك كرديد، او به اينجا آمد و گفت كه مي خواهد شما را ببيند.
چوپان
چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در يك مرغزار دورافتاده بود.ناگهان سر و کله يك اتومبيل جديد کروکی ازميان گرد و غبار جاده های خاكي پيدا شد.راننده آن اتومبيل که يك مرد جوان خوش لباس بود، سرش را از پنجره اتومبيل بيرون آورد و پرسيد:اگر من به توبگم که دقيقا چند تا حيوان در گله تو هست، يکی از آنها را به من خواهی داد؟
چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسيده و نگاهی به رمه اش که به آرامی در حال چريدن بود انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.
جوان، ماشين خود را در گوشه ای پارک کرد و کامپيوتر خود را به سرعت از ماشين بيرون آورد، آن را به يک تلفن راه دور وصل کرد، وارد سايت NASA روی اينترنت، جايي که می توانست سيستم GPSجستجوی ماهوارهای را فعال کند، شد. منطقه ی چراگاه را مشخص کرد، يک بانک اطلاعاتی با صفحه ی کاربرگ بزرگ را به وجود آورد و فرمول هاي پيچچده عملياتی را وارد کامپيوتر کرد.بالاخره150 صفحه اطلاعات خروجی سيستم را توسط يک چاپگر مينياتوري همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان می داد، گفت:شما در اينجا دقيقا 1586 حيوان داری!
چوپان گفت: درست است! حالا همين طور که قبلا توافق کرديم، میتوانی يکی از گوسفندها را ببری. آنگاه به نظاره مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن حق الزحمه خود در داخل اتومبيلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقيقا به تو بگويم که چه کاره هستی، مزد پرداختي را پس خواهی داد؟
مرد جوان پاسخ داد: آره، چرا که نه ! چوپان گفت: تو يک مشاور نيستی؟
مرد جوان گفت: درست مي گويي ، اما به من بگو که اين را از کجا فهميدی؟
چوپان پاسخ داد: کار ساده ای است. بدون اينکه کسی از تو خواسته باشد، به اينجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل می دانستم، مزد خواستی. مضافا، اينکه هيچ چيز راجع به کسب و کار من نمی دانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی.
حرف ... پس از گفتن!وزمان پس از انقضا...
يک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد. او برروي يک صندلي دستهدارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او يک بسته بيسکوئيت بود و مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه ميخواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.
پيش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.»
ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برميداشت ، آن مرد هم همين کار را ميکرد. اين کار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نميخواست واکنش نشان دهد.
وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد: «حالا ببينم اين مرد بيادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش را خورد.
اين ديگه خيلي پرروئي ميخواست!
او حسابي عصباني شده بود.
در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلياش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خيلي شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بيسکوئيتهايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد...
در صورتي که خودش آن موقع که فکر ميکرد آن مرد دارد از بيسکوئيتهايش ميخورد خيلي عصباني شده بود. و متاسفانه ديگر زماني براي توضيح رفتارش و يا معذرتخواهي نبود.
- چهار چيز است که نميتوان آنها را بازگرداند...
1. سنگ ... پس از رها کردن!
2. حرف ... پس از گفتن!
3. موقعيت... پس از پايان يافتن!
4. و زمان ... پس از گذشتن!
براستی برای تغییر وتحول مطلوب چقدر تعلل وکاهلی کرده ایم؟؟؟
خودكار یا مداد
*بیان مشکل ناسا برای فرستادن فضانوردان به فضا*
هنگامي كه ناسا برنامه فرستادن فضا نوردان به فضا را آغاز كرد ، با مشكل كوچكي روبرو شد . آنها دريافتند كه خودكارهاي موجود در فضاي بدون جاذبه كار نمي كنند . ( جوهر خودكار به سمت پايين جريان نمي يابد و روي سطح كاغذ نمي ريزد . ) براي حل اين مشكل آنها شركت مشاورين اندرسون را انتخاب كردند . تحقيقات بيش از يك دهه طول كشيد ، 12 ميليون دلار صرف شده و در نهايت آنها خودكاري طراحي كردند كه در محيط بدون جاذبه مي نوشت ، زير آب كار مي كرد ، روي هر سطحي حتي كريستال مي نوشت و از دماي زير صفر تا 300 درجه سانتيگراد كار مي كرد
روس ها راه حل ساده تري داشتند :
آنها از مداد استفاده كردند !
شما چه فكر مي كنيد كداميك بهتر عمل كرده اند ؟
قورباغه
داستانی برای نشان دادن قدرت کلام
قدرت زندگي و مرگ در زبان و كلام ماست .
گروهي قورباغه از بيشه اي عبور مي كردند . دو قورباغه از بين آنها درون چاله اي عميق افتادند . وقتي كه قورباغه هاي ديگر ديدند كه چاله خيلي عميق است گفتند : شما حتما" خواهيد مرد . دو قورباغه سعي كردند از چاله بيرون بپرند . قورباغه ها مرتب فرياد مي زدند : بايستيد شما خواهيد مرد . سرانجام يكي از قورباغه ها به آنچه كه قورباغه هاي ديگر مي گفتند اعتنا كرد و نااميد دست از تلاش كشيد و به زمين افتاد و مرد .
قورباغه ديگر به سختي و با تمام توان به تلاش خود ادامه داد . دوباره فرياد زدند : به خودت زحمت نده ، ديگر نپر ، تو خواهي مرد . اما قورباغه به پريدن ادامه داد وسرانجام توانست از آنجا خارج شود، وقتي اواز چاله خارج شد قورباغه هاي ديگر گفتند : « نمي شنيدي كه ما چه مي گفتيم ؟»
قورباغه به آنها توضيح داد كه ناشنواست . او فكر مي كرد آنها تمام مدت او را تشويق مي كردند .
دو نتيجه از يك داستان :
1 - قدرت زندگي و مرگ در زبان و كلام ماست . يك واژه دلگرم كننده به كسي كه نااميد است مي تواند موجب پيشرفت او شود و كمك كند در طول روز سرزنده باشد .
2 - يك واژه مخرب مي تواند فرد نااميد را نابود كند . مواظب آنچه كه مي گوييد باشيد . با كساني كه بر سر راه شما قرار مي گيرند از زندگي بگوييد . كلمات قدرتمند هستند ... بيشتر اوقات درك اين موضوع كه « چگونه يك كلمه دلگرم كننده و شوق انگيز مي تواند راهي به اين طولاني را طي كند » براي انسان ها سخت است .
همه انسان ها مي توانند حرف بزنند و روح ديگران را جذب خود كنند و لحظات سخت را سپري كنند ، اما فقط يك فرد ويژه و يك انسان خاص است كه چنين زمان هايي را صرف تشويق ديگران مي كند .
ردپا
شبی مردی در رؤیا بود.اودر خواب دید که با معبودش در طول ساحل قدم میزند.ودر پهنه آسمان صحنه هائی از زندگیش آشکار میشود.درهرصحنه اومتوجه شد دو اثر ردپا برروی ماسه ها هستند.یکی متعلق به او ودیگری از آن معبودش.زمانی یک صحنه از زندگی گذشته اش را دید.اوبه ردپاها در روی ماسه نگاه کرد.متوجه شد دربعضی مواقع در طول مسیر زندگیش فقط یک ردپا وجود دارد.اوهمچنین متوجه شدکه این اتفاق در مواقعی رخ میدهد که در زندگیش افت کرده وغمگین وافسرده است.این موضوع اوراواقعاًپریشان کرد.اوازمعبودش سؤال کرد:بارخدایا تو گقته بودی که مصممی مرا حمایت کنی وبا من در طول راه زندگی قدم برمیداری اما من متوجه شدم در مواقعی که در زندگیم آشفته ام،فقط اثر یک ردپا وجوددارد.من نمیفهمم چرا من وقتی به تو نیازدارم تو مرا ترک میکنی؟معبودش پاسخ داد:عزیزم، کوچولوی عزیز من ،من ترا دوست دارم و هرگز ترا ترک نخواهم کرد.در مواقعی که رنجی را تحمل میکنی، زمانیکه تو فقط اثر یک ردپا را میبینی، اون همان وقتیست که من تو را روی شانه هایم حمل میکنم.
زندگى همين است
استادى در شروع کلاس درس، ليوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببينند. بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند ٥٠ گرم، ١٠٠ گرم، ١٥٠ گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمیدانم دقيقاً وزنش چقدر است. اما سوال من اين است: اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هيچ اتفاقى نمیافتد.
استاد پرسيد: خوب، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم، چه اتفاقى میافتد؟
يکى از شاگردان گفت: دستتان کمکم درد ميگيرد.
حق با توست. حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد ديگرى جسارتاً گفت: دستتان بیحس میشود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگيرند و فلج میشوند. و مطمئناً کارتان به بيمارستان خواهد کشيد و همه شاگردان خنديدند.
استاد گفت: خيلى خوب است. ولى آيا در اين مدت وزن ليوان تغيير کرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چيز باعث درد و فشار روى عضلات میشود؟ من چه بايد بکنم؟
شاگردان گيج شدند: يکى از آنها گفت: ليوان را زمين بگذاريد.
استاد گفت: دقيقاً. مشکلات زندگى هم مثل همين است.
اگر آنها را چند دقيقه در ذهنتان نگه داريد، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانیترى به آنها فکر کنيد، به درد خواهند آمد.
اگر بيشتر از آن نگهشان داريد، فلجتان میکنند و ديگر قادر به انجام کارى نخواهيد بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهمتر آن است که در پايان هر روز و پيش از خواب، آنها را زمين بگذاريد.
به اين ترتيب تحت فشار قرار نمیگيريد، هر روز صبح سرحال و قوى بيدار میشويد و قادر خواهيد بود از عهده هر مسئله و چالشى که برايتان پيش میآيد، برآييد!
دوست من، يادت باشد که ليوان آب را همين امروز زمين بگذار. زندگى همين است!
سختکوشي، راز موفقيت هيلتون
«اشخاص موفق از عمل باز نميايستند. اشتباه ميکنند، اما دست نميکشند.» اين جمله معروف و تاثيرگذار موسس مجموعه هتلهاي زنجيرهاي هيلتون است. هتلهاي هيلتون در ۱۹۱۹ با تاسيس هتل موبلي در سيسكوي تگزاس توسط کنراد هيلتون پايهگذاري شد که پيشتاز هتلهاي زنجيرهاي در دنيا به شمار ميآيد. بزرگترين هتلدار دنيا، در روز کريسمس سال 1887 در نيومکزيکو متولد شد. هيلتون هفت خواهر و برادر داشت و پدرش در سن آنتونيو تاجري سرشناس و مالک يک فروشگاه بزرگ بود. کنراد به عنوان پسر ارشد خانواده ضمن کمک به پدر مهارتهاي اوليه کارآفريني را آموخت و بزرگترين درس زندگي؛ يعني سختکوشي را از پدرش ياد گرفت.
او تحصيلات خود را در کالج نظامي نيومکزيکو ادامه داد و در اين زمان بهدليل ثروت زياد خانواده به کاليفرنيا نقل مکان کردند، اما کمي بعد، پدرش پول زيادي از دست داد و مجبور شدند دوباره به سن آنتونيو بازگردند و در خانه بزرگی نزديک ايستگاه راهآهن زندگي کنند. به تدريج با بزرگ شدن بچهها و ترک کردن خانه توسط آنها، پدر تصميم گرفت اتاقها را به توريستها اجاره دهد. کنراد و برادرش به ايستگاه قطار ميرفتند تا به توريستها خوشامد بگويند و چمدانهاي آنها را تا پانسيون خودشان حمل کنند. طولي نکشيد که خانواده دوباره ثروتمند شد و پانسيونداري را رها کردند.
کنراد در سال 1917 هنگامي که ايالات متحده وارد جنگ جهاني اول شد، به ارتش آمريکا پيوست و به اروپا رفت. در اين زمان بود که پدرش را در سانحه رانندگي از دست داد. وي پس از بازگشت از جنگ به تگزاس رفت و با مالک هتل موبلي آشنا شد که چون از عهده اداره هتلش برنميآمد، آن را به قيمت بسيار پايين ميفروخت. کنراد با خريد آن هتل، وارد صنعت هتلداري شد و از آنجايي که تجربه خوبي در پانسيون داري داشت، توانست اين پانسيون50 اتاقه ارزان قيمت را به يک هتل آبرومند تبديل کند و با اين عمل سود خوبي به دست آورد. اولين هتلي که هيلتون نام خود را روي آن نهاد، دالاس هيلتون بود که در سال 1925 ساخته شد.
تجارت اين تاجر مصمم تا زمانی خوب پيش رفت که رکود بزرگي در ايالات متحده و برخي کشورهاي جهان در اوايل سال 1928 رخ داد. اين سالها براي هيلتون نيز سالهاي بدي بود و ورشکستگي سبب شد بسياري از املاک و داراييهايش را از دست بدهد. اما همچنان به عنوان مدير اين مجموعهها باقي ماند و بعدها دوباره اين املاک را خريداري کرد.
در سال 1939، اولين هتلش در خارج از تگزاس را در نيومکزيکو بنا کرد و در سال 1943 با خريد دو هتل با نامهاي روزولت و پلازا در نيويورک، شرکت هيلتون را به عنوان اولين مجموعه هتلهاي زنجيرهاي آمريکا معرفي کرد. در 1949، هيلتون بزرگترين و مجللترين هتل مشهور نيويورک بهنام والدورف آستوريا را خريداري کرد. سپس شروع به توسعه تجارت خود در خارج از ايالات متحده نمود و اولين هتل هيلتون در اروپا در 1953، در مادريد افتتاح شد.
در 1954، گروه هيلتون با خريد هتلهاي استتلر (که توسط انستيتوي مديريت آمريکا بهعنوان 10 شرکت برگزيده کشور از لحاظ بهترين مديريت شناخته شده بود) به مبلغ 111 ميليون دلار، بزرگترين معامله املاک آن زمان را به نام خود ثبت کرد.
کنراد در سال ۱۹۵۷ زندگينامه خود با عنوان «مهمان من باش» را منتشر کرد. در آن سالها وی بودجه بورسيه دانشجويان رشته «مديريت رستوران و هتلداري کنراد هيلتون» در دانشگاه هيوستون را تامين میکرد. کنراد هيلتون در سال ۱۹۷۹ درگذشت و پسرش بارون اداره شرکت را به دست گرفت. کنراد بخش عمده ثروتش را براي بنياد خيريه خود به نام بنياد کنراد نيکولسون هيلتون به ارث گذاشت.
به دنبال افتتاح شعبههاي مادريد، استانبول و پورتوريکو، هتلهاي کنراد به عنوان يکي از زيرمجموعههاي هيلتون در سال 1982 با هدف راهاندازي شبکهاي از هتلها و استراحتگاههای لوکس در بزرگترين پايتختهاي تجاري و گردشگري جهان، تاسيس شد. پانزده سال بعد، شرکت هيلتون بينالمللي، با توافقنامهاي که هيلتون را محدود به استفاده از نام و علامت تجاري هيلتون در ايالات متحده و هيلتون بينالمللي را قادر به استفاده انحصاري از اين نام در ساير کشورها ميکرد، تاسيس شد. اين مجموعه با ارائه سرويسهاي کارت اعتباري، کرايه ماشين و ديگر خدمات مسافرتي توسعه پيدا کرد و يک استاندارد جهاني براي خدمات و امکانات هتل تعيين نمود.
در ژانويه سال 1997، هيلتون بينالمللي و هتلهاي هيلتون، از طريق چندين اتحاديه بازاريابي و تجاري، شرکت خود را متعهد به پيشبرد مشترک نام تجاري هيلتون در سراسر جهان کرده و در نوامبر سال 2000، اقدام به سرمايهگذاري مشترک براي توسعه نام تجاري کنراد در زمينه هتلهاي لوکس در سراسر جهان کردند. با ادغام هيلتون بينالمللي توسط شرکت هتلهاي هيلتون در مارس 2006، نام تجاري کنراد در حال حاضر بزرگترين نام تجاري لوکس در خانواده هيلتون ميباشد.
کنراد با آينده نگري خاص خود، تفكر بزرگي را پايهگذاري كرد كه اکنون گروه هتلهاي هيلتون را به يکي از بزرگترين مجموعههاي سرويسدهي به مشتريان قرار داده است. ميراث افتخارآميز خانواده هيلتون مرهون اين تفكر کنراد است. هنوز هم ميهماننوازي در تمامي خدمات و سرويسهايي كه در هتلهاي هيلتون ارائه ميشود، به خوبي ملموس است و با ارائه بهترين سرويسهاي مشتريمداري در صنعت هتلداري، نيازهاي ميهمانان را بهخوبي برآورده مينمايد. تا سال ۲۰۰۸ تعداد هتلهاي هيلتون به ۵۵۳ باب رسيده بود و اکنون با 105هزار کارمند در بيش از 2600 شعبه دارد و با درآمدی بالغ بر 8 ميليارد دلار در سال توسط شرکت هتلهاي هيلتون در لسآنجلس، کاليفرنيا اداره ميشود.
سلطان محمود و ایاز
چگونه نزد مدیر خود محبوب باشیم؟
مي گويند سلطان محمود غلامي به نام اياز داشت كه خيلي برايش احترام قائل بود و در بسياري از امور مهم نظر او را هم مي پرسيد و اين كار سلطان به مزاق درباريان و خصوصا" وزيران او خوش نمي آمد و دنبال فرصتي مي گشتند تا از سلطان گلايه كنند تا اينكه روزي كه همه وزيران و درباريان با سلطان به شكار رفته بودند وزير اعظم به نمايندگي از بقيه پيش سلطان محمود رفت و گفت چرا شما اياز را با وزيران خود در يك مرتبه قرار مي دهيد و از او در امور بسيار مهم مشورت مي طلبيد و اسرار حكومتي را به او مي گوييد ؟
سلطان گفت آيا واقعا" مي خواهيد دليلش را بدانيد و وزير جواب داد بله .
سلطان محمود هم گفت پس تماشا كن .
سپس اياز را صدا زد و گفت شمشيرت را بردار و برو شاخه هاي آن درخت را كه با اينجا فاصله دارد ببر و تا صدايت نكرده ام سرت را هم بر نگردان اياز اطاعت كرد .
سپس سلطان رو به وزير اولش كرد و گفت :
آيا آن كاروان را مي بيني كه دارد از جاده عبور مي كند برو و از آنها بپرس كه از كجا مي آيند و به كجا مي روند وزير رفت و برگشت و گفت كاروان از مرو مي آيد و عازم ري است . سلطان محمود گفت آيا پرسيدي چند روز است كه از مرو راه افتاده اند وزير گفت نه .
سلطان به وزير دومش گفت:
برو بپرس وزير دوم رفت و پس از بازگشت گفت يك هفته است كه از مرو حركت كرده اند . سلطان محمود گفت آيا پرسيدي بارشان چيست وزير گفت نه . سلطان به وزير سوم گفت برو بپرس وزير سوم رفت و پس از بازگشت گفت پارچه و ادويه جات هندي به ري مي برند .
سلطان محمود گفت:
آيا پرسيدي چند نفرند و ... به همين ترتيب سلطان محمود كليه وزيران به نزد كاروان فرستاد تا از كاروان اطلاعات جمع كند سپس گفت:
حال اياز را صدا بزنيد تا بيايد و اياز كه بي خبر از همه جا مشغول بريدن درخت و شاخه هايش بود آمد .
سلطان رو به اياز كرد و گفت:
آيا آن كاروان را مي بيني كه دارد از جاده عبور مي كند برو و از آنها بپرس كه از كجا مي آيند و به كجا مي روند.
اياز رفت و برگشت و گفت كاروان از مرو مي آيد و عازم ري است . سلطان محمود گفت:
آيا پرسيدي چند روز است كه از مرو راه افتاده اند ؟
اياز گفت :
آري پرسيدم يك هفته است كه حركت كرده اند .
سلطان گفت:
آيا پرسيدي بارشان چه بود ؟
اياز گفت :
آري پرسيدم پارچه و ادويه جات هندي به ري مي برند و بدين ترتيب اياز جواب تمام سؤالات سلطان محمود را بدون اينكه دوباره نزد كاروان برود جواب داد و در پايان سلطان محمود به وزيرانش گفت:
حال فهميديد چرا اياز را دوست مي دارم ؟
سنگ های بزرگ زندگی
معلمي با جعبهاي در دست وارد كلاس شد و جعبه را روي ميز گذاشت. بدون هيچ كلمهاي، يك ظرف شيشهاي بزرگ و چند سنگ بزرگ از داخل جعبه برداشت و تا جايي كه ظرف گنجايش داشت سنگ بزرگ داخل ظرف گذاشت.
سپس از شاگردان خود پرسيد: آيا اين ظرف پر است؟
همه شاگردان گفتند: بله.
سپس معلم مقداري سنگريزه از داخل جعبه برداشت و آنها را به داخل ظرف ريخت و ظرف را به آرامي تكان داد.
سنگريزهها در بين مناطق باز بين سنگ هاي بزرگ قرار گرفتند. اين كار را تكرار كرد تا ديگر سنگريزهاي جا نشود.
دوباره از شاگردان پرسيد: آيا ظرف پر است؟
شاگردان با تعجب گفتند: بله.
دوباره معلم ظرفي از شن را از داخل جعبه بيرون آورد و داخل ظرف شيشه اي ريخت و ماسهها همه جاهاي خالي را پر كردند.
معلم يكبار ديگر پرسيد: آيا ظرف پر است؟ و شاگردان يكصدا گفتند: بله.
معلم يك بطري آب از داخل جعبه بيرون آورد و روي همه محتويات داخل ظرف شيشهاي خالي كرد و گفت: حالا ظرف پر است.
سپس پرسيد: ميدانيد مفهوم اين نمايش چيست؟
و گفت: اين شيشه و محتويات آن نمايي از زندگي شماست. اگر سنگ هاي بزرگ را اول نگذاريد، هيچ وقت فرصت پرداختن به آن ها را نخواهيد يافت. سنگهاي بزرگ مهمترين چيزها در زندگي شما هستند؛ خدايتان، خانوادهتان، فرزندانتان، سلامتيتان، دوستانتان و مهمترين علايقتان. چيزهايي كه اگر همه چيزهاي ديگر نباشند ولي اينها باقي بمانند، باز زندگيتان پاي برجا خواهد بود. به ياد داشته باشيد كه ابتدا اين سنگ ها ي بزرگ را بگذاريد، در غير اين صورت هيچ گاه به آنها دست نخواهيد يافت. اما سنگريزهها ساير چيزهاي قابل اهميت هستند مثل تحصيل، كار، خانه و ماشين. شنها هم ساير چيزها هستند؛ مسايل خيلي ساده.
معلم ادامه داد: اگر با كارهاي كوچك (شن و آب) خود را خسته كنيد، زندگي خود را با كارهاي كوچكي كه اهميت زيادي ندارند پر مي كنيد و هيچ گاه وقت كافي و مفيد براي كارهاي بزرگ و مهم (سنگ هاي بزرگ) نخواهيد داشت. اول سنگهاي بزرگ را در نظر داشته باشيد، چيزهايي كه واقعاً برايتان اهميت دارند.
شتر کنجکاو
...موضوع: بکارگیری هر فرد در جای خود برای بهره وری بیشتر...
بچه شتر: چند تا سوال برام پيش آمده است. ميتونم ازت بپرسم مادر؟
شتر مادر: حتماً عزيزم. چيزي ناراحتت كرده است؟
بچه شتر: چرا ما كوهان داريم؟
شتر مادر: خوب پسرم. ما حيوانات صحرا هستيم. در كوهان آب و غذا ذخيره ميكنيم تا در صحرا كه چيزي پيدا نميشود بتوانيم دوام بياوريم.
بچه شتر: چرا پاهاي ما دراز و كف پاي ما گرد است؟
شتر مادر: پسرم. قاعدتاً براي راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن اين مدل پا را داريم.
بچه شتر: چرا مژه هاي بلند و ضخيم داريم؟ بعضي وقتها جلوي ديد من را ميگيرد.
شتر مادر: پسرم. اين مژه هاي بلند و ضخيم يك نوع پوشش حفاظتي است كه چشمهاي ما را در مقابل باد و شنهاي بيابان محافظت ميكنند.
بچه شتر: فهميدم. پس كوهان براي ذخيره كردن آب است براي زماني كه ما در بيابان هستيم. پاهايمان براي راه رفتن دربيابان است و مژه هايمان هم براي محافظت چشمهايمان در برابر باد و شنهاي بيابان است...
بچه شتر: فقط يك سوال ديگر دارم.....
شتر مادر: بپرس عزيزم..
بچه شتر: پس ما در اين باغ وحش چه غلطي ميكنيم؟
توضیحی برای داستان:
توانمنديها ، مهارتها ، تحصيلات ، تجربيات و استعدادهاي انسان نقش بسيار مهمي را در پيشرفت و ارتقاء شغلي وزندگي او دارد. به عبارت ديگر موارد ذكر شده پتانسيل لازم جهت حركت و رشد را فراهم مي نمايد. ليكن اين حركت نياز مند بستر و مسير مناسب نيز مي باشد. چنانچه فرد در محل مناسب ، مكان مناسب و زمان مناسب قرار گيرد مي توان انتظار داشت كه تمامي پتانسيل وجودي وي در جهت رشد و تعالي شغلي ، شخصيتي ، اجتماعي و... بكارگرفته شود. بديهي است در صورت محقق نشدن شرايط ذكر شده امكان رشد و شكوفائي كامل انسان بسيار كم مي گردد. يكي از وظايف بسيار مهم مديران و رهبران شناسائي استعدادهاي كاركنان و فراهم آوردن شرايط رشد و پرورش و بكارگيري آنها در سازمان ودر جهت اهداف سازمان مي باشد. انسانها هر يك معدني از طلا و نقره هستند كه مي بايستي ابتدا كشف و شناسائي شده و سپس با صرف هزينه به بهترين شكلي به تعالي رسانده شوند و همچون نگيني بدرخشند.
شرلوک هولمز
بعضی وقتها ساده ترین جواب کنار دستمون ولی این قدر به دور دست ها نگاه می کنیم که آن را نمی بینیم.
شرلوك هولمز كارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردي و شب هم چادري زدند و زير آن خوابيدند.
نيمه هاي شب هلمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار كرد و گفت:
نگاهي به آن بالا بينداز و به من بگو چه مي بيني؟
واتسون گفت:
ميليونها ستاره مي بينم .
هلمز گفت:
چه نتيجه ميگيري؟
واتسون گفت:
از لحاظ روحاني نتيجه مي گيرم كه خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم.
از لحاظ ستاره شناسي نتيجه مي گيريم كه زهره در برج مشتري است، پس بايد اوايل تابستان باشد.
از لحاظ فيزيكي، نتيجه ميگيريم كه مريخ در محاذات قطب است، پس ساعت بايد حدود سه نيمه شب باشد.
شرلوك هولمز قدري فكر كرد و گفت:
واتسون تو احمقي بيش نيستي. نتيجه اول و مهمي كه بايد بگيري اينست كه چادر ما را دزديده اند!
فقط می خواستم بگم تو زندگی همه ما بعضی وقتها بهترین و ساده ترین جواب و راه حل کنار دستمون ولی این قدر به دور دست ها نگاه می کنیم که آن را نمی بینیم.
شما را چگونه مي شناسند ؟
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودي بود که اين شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهي وفاتش را بخواند! زماني که برادرش لودويگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع ديناميت) مرده است. آلفرد وقتي صبح روزنامه ها را ميخواند با ديدن تيتر صفحه اول، ميخکوب شد: «آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آورترين سلاح بشري مرد!» آلفرد، خيلي ناراحت شد. با خود فکر کرد: «آيا خوب است که من را پس از مرگ اين گونه بشناسند؟»
سريع وصيت نامهاش را آورد. جملههاي بسياري را خط زد و اصلاح کرد. پيشنهاد کرد ثروتش صرف جايزهاي براي صلح و پيشرفتهاي صلح آميز شود. امروزه نوبل را نه به نام ديناميت، بلکه به نام مبدع جايزه صلح نوبل، جايزههاي فيزيک و شيمي نوبل و ... ميشناسيم. او امروز، هويت ديگري دارد.
يک تصميم، براي تغيير يک سرنوشت کافي است!
فتحعلي شاه و ملك الشعرا
زماني بود كه فتحعلي شاه شعر مي گفت و « خاقان » تخلص مي كرد .
روزي قطعه اي از اشعار خود را بر فتحعلي خان صبا ملك الشعرا خواند و از او پرسيد كه چطور است ؟
ملك الشعرا بي ملاحظه گفت :
كه شعري است خالي از مضمون و پوچ .
خاقان مقهور چنان از اين گفته بر آشفت كه امر داد ملك الشعراي بيچاره را به اصطبل بردند و بر سرآخوري بستند و مقداري كاه پيش او ريختند .
پس از مدتي كه خشم شاه فروكش كرد صبا را عفو نمود و به حضور پذيرفت .
مدتي بعد كه باز شاه شعري گفته بود بر ملك الشعرا خواند و رأي او را در آن باب خواستار شد .
ملك الشعرا بدون آنكه چيزي بگويد از جاي بلند شد و رو به طرف در حركت كرد .
شاه پرسيد :
ملك الشعرا كجا مي روي ؟
ملك الشعرا عرض كرد :
به اصطبل قربان .
شاه خنديد و ديگر شعر خود بر او عرضه نداشت .
فروش کوکاکولا در خاورمیانه
يكي از نمايندگان فروش شركت كوكاكولا، مايوس و نا اميد از خاورميانه بازگشت.
دوستي از وي پرسيد: «چرا در كشورهاي عربي موفق نشدي؟»
وي جواب داد: «هنگامي كه من به آنجا رسيدم مطمئن بودم كه مي توانم موفق شوم
و فروش خوبي داشته باشم. اما مشكلي كه داشتم اين بود كه عربي نمي دانستم.
لذا تصميم گرفتم پيام خود را از طريق پوستر به آنها انتقال دهم.
بنابراين سه پوستر زير را طراحي كردم:
پوستر اول مردي را نشان مي داد كه خسته و كوفته در بيابان بيهوش افتاده بود.
پوستر دوم مردي را نشان مي داد كه در حال نوشيدن كوكا كولا بود .
پوستر سوم مردي بسيار سرحال و شاداب را نشان مي داد.
پوستر ها را در همه جا چسباندم.»
دوستش از وي پرسيد: «آيا اين روش به كار آمد؟»
وي جواب داد: «متاسفانه من نمي دانستم عربها از راست به چپ مي خوانند
و لذا آنها ابتدا تصوير سوم، سپس دوم و بعد اول را ديدند.»!!
فورد
از فورد میلیاردر معروف آمریکائی و صاحب یکی از بزرگترین کارخانه های سازنده ی انواع اتوموبیل در آمریکا پرسیدند:
اگر شما فردا صبح از خواب بیدار شوید و ببینید تمام ثروت خود را از دست داده اید و دیگر چیزی در بساط ندارید، چه می کنید؟
فورد پاسخ دهید:
« دوباره یکی از نیاز های اصلی مردم را شناسائی می کنم و با کار وکوشش، آن خدمت را با کیفیت و ارزان به مردم ارائه می دهم و مطمئن باشید بعد از پنج سال دوباره فورد امروز خواهم بود.»
قهوه
کارهای ساده را به راحتی می توان پیچیده کرد، اما کارهای پیچیده را به راحتی نمی توان ساده کرد.
گروهي از فارغ التحصيلان پس از گذشت چند سال و تشكيل زندگي و رسيدن به موقعيت هاي خوب كاري و اجتماعي طبق قرار قبلي به ديدن يكي از اساتيد مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعي آن ها خيلي زود به گله و شكايت از استرس هاي ناشي از كار و زندگي كشيده شد. استاد براي پذيرايي از ميهمانان به آشپزخانه رفت و با يك قوري قهوه و تعدادي از انواع قهوه خوريهاي سراميكي، پلاستيكي و كريستال كه برخي ساده و برخي گران قيمت بودند بازگشت. سيني را روي ميز گذاشت و از ميهمانان خواست تا از خود پذيرايي كنند . پس از آنكه همه براي خود قهوه ريختند استاد گفت: اگر دقت كرده باشيد حتما متوجه شده ايد كه همگي قهوه خوري هاي گران قيمت و زيبا را برداشته ايد و آنها كه ساده و ارزان قيمت بوده اند در سيني باقي ماندهاند. البته اين امر براي شما طبيعي و بديهي است. سرچشمه همه مشكلات و استرسهاي شما هم همين است. شما فقط بهترين ها را براي خود ميخواهيد. قصد اصلي همه شما نوشيدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه خوري هاي بهتر را انتخاب كرديد و البته در اين حين به آن چه ديگران برمي داشتند نيز توجه داشتيد. به اين ترتيب اگر زندگي قهوه باشد، شغل، پول، موقعيت اجتماعي و ... همان قهوه خوري هاي متعدد هستند. آنها فقط ابزاري براي حفظ و نگهداري زندگي اند، اما كيفيت زندگي در آنها فرق نخواهد داشت. گاهي، آن قدر حواس ما متوجه قهوه خوريهاست كه اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمي فهميم . پس دوستان من، حواستان به فنجان ها پرت نشود... به جاي آن از نوشيدن قهوه خود لذت ببريد.
کوهنورد
آيا واقعا" فكر مي كني كه من مي توانم تو را نجات دهم ؟
كوهنوردي قصد داشت بلندترين كوه ها را فتح كند . او پس از تلاش براي آماده سازي خود ، ماجراجويي را آغاز كرد امّا از آنجا كه دوست داشت افتخار اين كار را خودش كسب كند ، تصميم گرفت تنها از كوه بالا برود . او تمام روز از كوه بالا رفت . خورشيد كم كم غروب كرد و شب , بلندي هاي كوه را در برگرفت . كوهنورد ، ديگر چيزي نمي ديد همه جا سياه و تاريك بود . ابر، ماه و ستاره ها را پوشانده بود و او اصلا" ديد نداشت ، امّا به راه خود ادامه مي داد و از كوه بالا مي رفت ، چند قدم ديگر مانده بود تا به قلّه كوه برسد كه پايش لغزيد و سقوط كرد .
در حالي كه به سرعت سقوط مي كرد فقط لكه هاي سياهي را مي ديد و حس وحشتناك بلعيده شدن توسط قوه جاذبه او را در برگرفته بود ، همچنان سقوط مي كرد و در آن لحظات ترسناك همه اتفاق هاي خوب و بد زندگي را به ياد مي آورد . فكر مي كرد مرگ چقدر به او نزديك شده است . ناگهان احساس كرد طنابي دور كمرش محكم شد . طناب , بدنش را بين زمين و آسمان معلق نگه داشته بود ، تاب مي خورد و سپس آرام بدون حركت مي ماند . ترس زيادي در جان او رسوخ كرده بود .
ديگر چاره اي نداشت جز آنكه فرياد بكشد:
« خدايا كمكم بكن ! »
ناگهان صداي پُر طنين در وجودش طنين انداخت :
« از من چه مي خواهي ؟ »
- اي خدا نجاتم بده !.
آيا واقعا" فكر مي كني كه من مي توانم تو را نجات دهم ؟
- البته باور دارم كه تو مي تواني نجاتم دهي .
- اگر باور داري طناب دور كمرت را پاره كن .
يك لحظه سكوت برقرار شد .
اما مرد تصميم گرفت با تمام نيرو به طناب بچسبد .
روز بعد گروه نجات گزارش كردند كه كوهنورد يخ زده اي را پيدا كردند كه از يك طناب آويزان بود و با دست هايش محكم طناب را گرفته بود .
امّا او فقط يك متر با زمين فاصله داشت ! !
گربه و کاسه
عتيقه فروشي در روستايي به منزل رعيتي ساده وارد شد. ديد كاسه اي نفيس و قديمي دارد كه در گوشه اي افتاده و گربه در آن آب ميخورد. ديد اگر قيمت كاسه را بپرسد رعيت ملتفت مطلب مي شود و قيمت گراني بر آن مي نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگي داري آيا حاضري آن را به من بفروشي؟ رعيت گفت: چند مي خري؟ گفت: يك درهم. رعيت گربه را گرفت و به دست عتيقه فروش داد و گفت: خيرش را ببيني. عتيقه فروش پيش از خروج از خانه با خونسردي گفت: عموجان اين گربه ممكن است در راه تشنه اش شود بهتر است كاسه آب را هم به من بفروشي. رعيت گفت: قربان من به اين وسيله تا به حال پنج گربه فروخته ام. كاسه فروشي نيست.
مدیر آمریکائی
يکی از مديران آمريکايی که مدتی برای يک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود ، تعريف کرده است که روزی از خيابانی که چند ماشين در دو طرف آن پارک شده بود می گذشتم رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد . او با جديت وحرارتی خاص مشغول تميز کردن يک ماشين بود ، بی اختيار ايستادم . مشاهده فردی که اين چنين در حفظ و تميزی ماشين خود می کوشد مرا مجذوب کرده بود . مرد جوان پس از تميز کردن ماشين و تنظيم آيينه های بغل ، راهش را گرفت و رفت ، چند متر آن طرفتر در ايستگاه اتوبوس منتظر ايستاد . رفتار وی گيجم کرد . به او نزديک شدم و پرسيدم مگر آن ماشينی را که تميز کرديد متعلق به شما نبود ؟ نگاهی به من انداخت و با لبخندی گفت : من کارگر کارخانه ای هستم که آن ماشين از توليدات آن است . دلم نمی خواهد اتومبيلی را که ما ساخته ايم کثيف ونامرتب جلوه کند .
يک کارگر ژاپنی در پاسخ " چه انگيزه ای باعث شده است که وی سالانه حدود هفتاد پيشنهاد فنی به کارخانه بدهد ؟ "
جواب داد : اين کار به من اين احساس را می دهد که شخص مفيدی هستم ، نه موجودی که جز انجام يک سلسله کارهای عادی روزمره فايده ديگری ندارد.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید.
ملا نصرالدين و بهرهگيري از استراتژي تركيبي
سکه ی طلا یا نقره؟؟
ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي ميکرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست ميانداختند. دو سکه به او نشان ميدادند که يکي شان طلا بود و يکي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب ميکرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد ميآمدند و دو سکه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب ميکرد. تا اينکه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينکه ملا نصرالدين را آنطور دست ميانداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت ميآيد و هم ديگر دستت نمياندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نميدهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهايم. شما نميدانيد تا حالا با اين کلک چقدر پول گير آوردهام.
«اگر کاري که مي کني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشکالي ندارد که تو را احمق بدانند.»
در اين داستان ميبينيم ملا نصرالدين با بهرهگيري از استراتژي تركيبي بازاريابي، قيمت كمتر و ترويج، كسب و كار «گدايي» خود را رونق ميبخشد. او از يك طرف هزينه كمتري به مردم تحميل ميكند و از طرف ديگر مردم را تشويق ميكند كه به او پول بده
من آدم تاثیرگذارى هستم
آموزگارى تصمیم گرفت که از دانشآموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند. او دانشآموزان را یکىیکى به جلوى کلاس میآورد و چگونگى اثرگذارى آنها بر خودش را بازگو میکرد. آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ میزد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود:
« من آدم تاثیرگذارى هستم.»
سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژهاى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت.
آموزگار به هر دانشآموز سه روبان آبى اضافى داد و از آنها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند.
یکى از بچهها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامهریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبانهاى آبى را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت:
ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش میکنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینهاش قدردانى کنید.
مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به بدرفتارى با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاریاش تحسین میکند.
رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را میپذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینهاش بچسباند.
رییس گفت: البته که میپذیرم. مدیر جوان یکى از روبانهاى آبى را روى یقه کت رییسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت:
لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.
مدیر جوان به رییسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آنها میخواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم میگذارد.
آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ سالهاش نشست و به او گفت:
امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من دردفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین میکند و به خاطر نبوغ کاریام، روبانى آبى به من داد.
میتوانى تصور کنی؟
او فکر میکند که من یک نابغه هستم!
او سپس آن روبان آبى را به سینهام چسباند که روى آن نوشته شده بود:
«من آدم تاثیرگذارى هستم.»
سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه میآمدم، به این فکر میکردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من میخواهم از تو قدردانى کنم.
مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شبها به خانه میآیم توجه زیادى به تو نمیکنم. من به خاطر نمرات درسیات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد میکشم.
امّا امشب، میخواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مىخواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بودهاى.
تو در کنار مادرت، مهمترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم. آن گاه روبان آبى را به پسرش داد.
پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمیتوانست جلوى گریهاش را بگیرد. تمام بدنش میلرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت:
« پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامهاى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید.»
من میخواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمیکردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامهام بالا در اتاقم است. پدرش از پلهها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد.
فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمیزد و طورى رفتار میکرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بودهاند.
مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامهریزى شغلى کمک کرد... یکى از آنها پسر رییسش بود و همیشه به آنها میگفت که آنها در زندگى او تاثیرگذار بودهاند.
و به علاوه، بچههاى کلاس ، درس با ارزشى آموختند:
« انسان در هر شرایط و وضعیتى میتواند تاثیرگذار باشد. »
همین امروز از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشتهاند قدردانی کنید.
یادتان نرود که روبان آبی را از طریق ایمیل هم میتوان فرستاد!
من نمیتوانم آنرا ببینم
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاض و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید.
همیشه یک گام به جلو
روزی دو شکارچی برای شکار به جنگلی می روند . در حین شکار ناگهان خرس گرسنه ای را می بینند که قصد حمله به آنها را دارد. با دیدن این خرس گرسنه هر دوی آنها پا به فرار می گذارند در حین فرار ناگهان یکی از آنها می ایستد و وسایل خود را دور می اندازد و کفشهایش را نیز از پا در می آورد و دور می اندازد دوستش با تعجب از او می پرسد: فکر می کنی با این کار از خرس گرسنه سریع تر خواهی دوید؟ او می گوید : از خرس سریع تر نخواهم دوید ولی از تو سریع تر خواهم دوید در این صورت خرس اول به تو می رسد و تو را می خورد و من می توانم فرار کنم!!!
نوشتن نظر
نام شما:نظر شما: توجه : HTML ترجمه نمی شود!
رتبه : بد خوب
کد را در کادر زیر وارد کنید: